باران کویر

مثل ساحل ارام باش تا مثل دریا برایت طغیان کند

باران کویر

مثل ساحل ارام باش تا مثل دریا برایت طغیان کند

یکی دیگه از ارزوهام براورده شد

سلام دوستای خوبم. خوبین؟ من که حسابی خوبم . الان دوس دارم حیغ بزنم . حرف نمی تونم بزنم . صدام در نمیاد . فک میکنم الان یکی ازم یه چی بپرسه بزنم زیر...(بقیشو نمیگ فکرای بد میکنن)

میدونید چرا؟؟ اگه گفتین!!!

قـــــــــــــــــــــــــبول شدم قـــــــــــــــــــــــــبول شدم

چی قبول شدم؟

ااااااا نمی دونید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای بابا خوب دانشگاه قبول شدم دیگه.

میخوام بشم خانوم مهنس مستانه.

مهنس فناوری اطلاعات

(جون مستان شما تونستین تو 19 سالگی اطلاعاتی بشین؟؟؟؟ یادتون باشه اذیتم کردین لو میدمتون )

خیلی خوشحالم خیلی خیلی خیلی

خدا جونم دوســــــــــت دارم خیلی زیاد

همش کمک خدا جونم بود

اخه من که درس نخوندم


این شعرو هم یه جا شنیدم قشنگ بود خوشم اومد اگه دوس دارین بقیشو بشنوین برین یه این وب

http://www.sound-of-love-1389.blogfa.com/


دل تنهاتو به دست گله نسپار * تو منو داری عزیزم منو اینبار

دوس دارم حس کنی تو ترانه هامی *تنها نیستس تو مث نفس باهامی


دوست دارم

 بهم میگن ساده نباش دوست نداره

 میگن  دس  تو دس  غریبه ها  میزاره

 بهم  میگن  که  تو منو  بازیچه  کردی

 میگن  یه روزی  میریو بر نمی گردی

ادامه مطلب ...

............

برایت آرزومندم که عاشق شوی...واگرهستی....کسی هم به توعشق ورزد... اگراینگونه نیست....تنهاییت کوتاه باشد....وپس ازتنهاییت ، نفرت ازکسی نیابی...آرزومندم که اینگونه پیش نیاید...امااگرپیش آمد....بدانی چگونه دورازناامیدی زندگی کنی....

برایت آرزومندم که عاشق شوی...واگرهستی....کسی هم به توعشق ورزد... اگراینگونه نیست....تنهاییت کوتاه باشد....وپس ازتنهاییت ، نفرت ازکسی نیابی...آرزومندم که اینگونه پیش نیاید...امااگرپیش آمد....بدانی چگونه دورازناامیدی زندگی کنی....

عشق & ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟ شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت : عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!

دلم تنگ است ...!

دلم تنگ است دلم تنگ است

دلم اندازه حجم قفس تنگ است

سکوت از کوچه لبریز است

صدایم خیس و بارانی است

نمی دانم چرا در قلب من

پاییز طولانی است !!