الا یا ایها الساقی ادر کاسا ونا ولها
نمانده امن عیشی تا کنم پروا . ز محملها
همه کار رفیقان است خودکامی و بدنامی
فتاده پستی و مستی به جای عشق در دلها
گهگاه حرفهایم را برای نان ریزه های حیاط خانه مان میریزم
شاید گنجشکان حوالی هضمشان کردند ... !!!
پدر تنها قهرمان بود !
عشــق ؛ تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد ....
بالاترین نــقطه ى زمین شــانه های پـدر بــود !
بدتـرین دشمنانم ؛ خواهر و برادر های خودم بودند ...
تنــها دردم ؛ زانو های زخمـی ام بودند ....
تنـها چیزی که میشکست ؛ اسباب بـازی هایم بـود ....
و معنای خداحافـظ ؛ تا فردا بود
برایت آرزومندم که عاشق شوی...واگرهستی....کسی هم به توعشق ورزد... اگراینگونه نیست....تنهاییت کوتاه باشد....وپس ازتنهاییت ، نفرت ازکسی نیابی...آرزومندم که اینگونه پیش نیاید...امااگرپیش آمد....بدانی چگونه دورازناامیدی زندگی کنی....
برایت آرزومندم که عاشق شوی...واگرهستی....کسی هم به توعشق ورزد... اگراینگونه نیست....تنهاییت کوتاه باشد....وپس ازتنهاییت ، نفرت ازکسی نیابی...آرزومندم که اینگونه پیش نیاید...امااگرپیش آمد....بدانی چگونه دورازناامیدی زندگی کنی....
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟ شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم. استاد گفت : عشق یعنی همین! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!!
دلم تنگ است دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من
پاییز طولانی است !!
شیشه ای می شکند
یک نفر می پرسد
چرا شیشه شکست؟
مادر می گوید
شاید این رفع بلاست
یک نفر زمزمه کرد
باد سرد وحشی
مثل یک کودک شیطان آمد
شیشه ی پنجره را زود شکست
کاش امشب که دلم
مثل آن شیشه ی مغرور شکست،
عابری خنده کنان می آمد
تکه ای از آن را برمی داشت
مرهمی بر دل تنگم می شد
اما امشب دیدم
هیچ کس هیچ نگفت
غصه ام را نشنید
از خودم می پرسم
آیا ارزش قلب من
از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست اما،
هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید
چرا؟